درین دو هفته که چون گل درین گلستانی گشاده روی تر از راز می فروشان باش
درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اینجا را در سال 1385 با عنوان "شاهد عینی" برای نوشتن قصه ای که از چند سال قبل در ذهن داشتم ایجاد کردم. اگر اشتباه نکنم در سال 1387 بود که این صفحه و نوشته های آن را حذف کردم. امیدوارم که بتوانم نسبت به واقعیت هایی که تا آن زمان انگیزه ای برای آن قصه گویی بود صادق باشم. چند سال بعد از نو صفحه شاهد عینی را ایجاد کردم فکر میکنم بیشتر به خاطر دلتنگ شدن خودم و همچنین بیان مطالب متنوع.
محسن عینی, مهر ماه 1393
ادامه...
کرامت
جام مینایی دل سد ره تنگدلیست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد
سفر
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
راحله
پنج روزی که درین مرحله فرصت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
منزل
به ناامیدی ازین در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت بنام ما افتد
پاکبازی
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
امید
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
یقین
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
باور
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
مهرورزی
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
الف
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
تقوا
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
فیض
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
فدایی
اگرچه موی میانت به چون منی نرسد
خوشست خاطرم از فکر این خیال دقیق
همراه
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که درین دایره سرگردانند
حبیب
زبانت در کش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
جوانمرد
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
حافظ
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
همنشین
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
قرآن
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت
زیبایی
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیانش براندازیم
آب
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت
پرنیان
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
مادر
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
سفر
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
دوراندیش
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
دلواپسی
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
عرفان
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
حال
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
تقوا
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
راحت
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
بلندپرواز
عنقا شکار کس نشود دام باز چین
کان جا باد به دست است دام را
یاد
چنان بزی که گر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
یقین
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
طهارت
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که درس عشق در دفتر نباشد
تلاش
مایه خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
پاکدل
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
امیدواری
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
شیرین
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
محبت
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
دوستی
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
دلشاد
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
خاک
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
انتظار
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
فریادرس
عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت
ثمره
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یکدانه شد
یا علی(ع)
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
بالابلند
حافظ از مشرب قسمت گله نا انصافیست
طبع چون آب و غزل های روان ما را بس