کیمیای محبت

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی گشاده روی تر از راز می فروشان باش

کیمیای محبت

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی گشاده روی تر از راز می فروشان باش

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم ...

به طهارت گذران منزل پیری و مکن

خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

ره عشق

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور


---------------------


در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

باور کن ...

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس

مهرورزی

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

الف

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

نه می بخور، نه منبر بسوزان، نه مردم آزاری کن.

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد میدارد که بربندید محملها

من به قربان تو: عشق میورزم و امید که این فن شریف ... چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

اگرچه موی میانت به چون منی نرسد

خوشست خاطرم از فکر این خیال دقیق

کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که درین دایره سرگردانند

ای حبیب من

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حدیث بی زبانان بشنو از نی

مردان خدا پرده پندار دریدند، یعنی ...

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

تا ببینیم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند

گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که برو

رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دسترنج تو همان به که شود صرف بکام

دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمایی دوش

از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ بدف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

باده

من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم

تعقل

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

مهربانی، رحمت

عشقت رسد به فریاد ار خود بسان حافظ

قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت

امیدواری و رویای زیبای ما

اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی بهم سازیم و بنیانش براندازیم

سلام به روی ماهت

رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس

گویی ولی شناسان رفتند ازین ولایت

پرنیان عشق

اوقات خوش آن بود که با دوست بسر شد

باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود

فاطمه

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

یاد باد

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد