درین دو هفته که چون گل درین گلستانی گشاده روی تر از راز می فروشان باش
درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اینجا را در سال 1385 با عنوان "شاهد عینی" برای نوشتن قصه ای که از چند سال قبل در ذهن داشتم ایجاد کردم. اگر اشتباه نکنم در سال 1387 بود که این صفحه و نوشته های آن را حذف کردم. امیدوارم که بتوانم نسبت به واقعیت هایی که تا آن زمان انگیزه ای برای آن قصه گویی بود صادق باشم. چند سال بعد از نو صفحه شاهد عینی را ایجاد کردم فکر میکنم بیشتر به خاطر دلتنگ شدن خودم و همچنین بیان مطالب متنوع.
محسن عینی, مهر ماه 1393
ادامه...
بود بقدر هنر داغهای محرومی
فریب شهرت بی حاصل هنر نخوری
ز سیر کوه چو ابر بهاری بی خبر است
سبکسری که جهان را مقیم میداند
چون به سرمنزل مقصود رسی کز غفلت
خبر خانه خود از دگری میگیری
چنان از مشرب من کفر و دین یکرنگ شد با هم
که از تسبیح بوی صندل بتخانه می آید
میتوانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی ز چشم اشکبارت داده اند
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد
اگر افتاده ای را همچو مور از خاک برداری
به کیش من بهشت از طاعت روی زمین کردن
مخور بردل مرا, کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
مرو ز راه به امید توشه دیگران
که چون پیاده حج خرج راه خواهی شد
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
سر ز بالین بر ندارد هر که بیدارم کند
با هوسناکان بیک پیمانه می نتوان کشید
سعی کن صائب شهید تیغ استغنا شوی
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست
ما دل شکسته ایم و تو هم دل شکسته ای
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم غافل چه تواند کردن
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خس پوشم
تفاوت است میان شنیدن من و تو
تو بستن در و من فتح باب میشنوم
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته از آن سرو جوانست در این باغ
چون سرو در مقام رضا ایستاده ام
آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
سخن حق چه مجالست که افتد بر خاک
میشود رتبه منصور بلند آخر کار
سخن حق چه مجالست که افتد بر خاک
میشود رتبه منصور بلند آخر کار
در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست
چون ورق برگشت چشم یاری از یاران مدار
تهیدستی سخن را رنگ دیگر میدهد
ندارد ناله جانسوز نی, چون پر شکر باشد
مباد فتنه خوابیده را کنی بیدار
باحتیاط در آن چشم خوابناک نگر
رویگردان مشود صافدل از دشمن خویش
آخر آینه ببالین نفس می آید
مست خیال را بوصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
علم عشق از سینه می آید بطرف سینه ها
بی معلم طفل این مکتب سخنور میشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگیست
غنچه تا سربگریبان نکشد وانشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگیست
غنچه تا سربگریبان نکشد وانشود
به گل یکباره نتوان زد در امیدواران را
اگر ما را نخوانی نامه ما خواندنی دارد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
کند معشوق را بیدست و پا بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود, چون ز جا پروانه برخیزد
خاکساری نه بنائیست که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
معاشران سبک سیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچکس به باغ نماند
معاشران سبک سیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچکس به باغ نماند
صائب از آرایش دستار خواهش درگذر
غنچه این باغ بوی بیوفائی میدهد
پا کشیدن مشگلست از خاک دامنگیر عشق
هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماند, ماند
مآل خنده بود گریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار میماند
تنگدستی مرگ را در کام شیرین میکند
بید از بیحاصلی بر خویشتن خنجر کشید
در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود
تیر کج چون از کمان بیرون رود رسوا شود
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد
حساب زخم دل ما که می تواند کرد
شمار موجه دریا که میتواند کرد
با کمال احتیاج از خلق استغنا خوشست
با دهان تشنه مردن بر لب دریا خوشست
نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست
طاقت دیدن همکار که دارد صائب
دید از دور مرا بلبل و غوغا برداشت
ره مده در خط مشگین شانه شمشاد را
کس قلم داخل نمیسازد خط استاد را
نفس در صحبت بی نسبت از من بر نمیاید
حضور زاغ باشد سرمه آواز بلبل را
مصرع برجسته هیهاتست از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا
چون شود دشمن ملایم احتیاط از کف مده
مکرها در پرده باشد آب زیر کاه را